کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

کیان و پیشو خونمون

پسر مامان...از روزی که اومدیم تو این خونه این پیشو سیاه خپل همیشه پشت در بالکنمون راه میره و میو میو میکنه. تو هم که مثل مامان مهسا عشق پیشی هستی و صبح هنوز چشمات باز نشده میگی مامان پیشو نیمده؟ میگم بیا بریم ببینیم. میای و اونم تا تو رو میبینه شروع میکنه به همون مرمر معروف پیشویی. فدات بشه مامان..منو نگاه میکنی و میگی مامان چی میگه؟ فکر میکنی من زبون گربه ها را میفهمم . بهت میگم مامان میگه گشنمه غذا می خوام. میگی برو غذا بیار من اینجا مظاوبشم!  غذا میارم و اصرار داری خودت بدی بهش. بابا مجیدم اصرار داره غذا پیشو حتما تو ظرف و کارتن باشه و بالکن کثیف نشه....تو هم لحظه آخر غذا را پرت میکنی و میای. پیشومون یکم هم پر رواه و اگه حواس...
31 مرداد 1393

کیان و بازی جدید

کیان مامان ، من همیشه از وقتی تو کوچولو بودی دلم می خواست میدونستم تو مغزت چی میگذره و هر روز این حس فضولی در من بیشتر و بیشتر میشه. چند روزه که بازی جدید انجام میدی..از نظر ما بی معنی و مفهوم و از نظر خودت کاملا برنامه ریزی شده. ساعت زیادی از تو خونه بودنت را شامل میشه و من هیچ درکی ازش ندارم غیر از اینکه کل خونه بهم میریزه. تو وسایل کاملا بی ربط را بهم با جدیت و دقت وصل میکنی. از نظر خودت داری چیز میسازی. یه روز میگی مامان فاضلاب ساختم. یه روز میگی مامان هواپیما ساختم. یه روز میگی خونمه و من متحیر از این وسایل بیربط متصل به هم.   کسی هم جرات نداره تا اجازه ندادی چیزی را سرجاش برگردونه پسری خونه و ...
30 مرداد 1393

لگو

پسر مامان، نمیدونم این از خصلتهای بارز تواه یا همه نی نی های همسن و سال تو این مدلی هستند که هر دفعه به یه کاری گیر میدی اونم چه گیری....بعد از یه مدتی هم کلا بیخیال قضیه میشی.  یکی از گیرهای وحشتناکت لگو بازی بود. چشماتو باز میکردی لگو....................تا شب موقع خواب. انواع مدلهای لگو را هم دوست داری تا اینکه مامان شمسی لگوهای بچگی بابا مجید را برات پیدا کرد و دیگه کیان بود و پلاستیک لگوهای بابا مجید. همه جا با خودت می آوردیشون و دم خونه گریه و زاری که لگو هم بیاریم.  هرجا میرفتیم پلاستیکتو بار میکردی و کلی لگو بازی. بعضی وقتها هم از اینکه اون شکلی که می خواستی در نیمده عصبانی میشدی و همشونا پرت میکردی...جمع کردن این...
29 مرداد 1393

کیان و مهد کودک....

مهد کودک رفتن ما هم برای خودش قصه داره و خنده و گریه.... من تمام سعیمو میکنم که هر روز بری. ولی بعضی روزها که خسته ای و پنجشنبه ها بابا وساطت میکنه و مهد نمیری و میری خونه مامان بزرگا.  صبح که مامان مهسا از خواب بیدار میشه ظرف صبحانتو اماده میکنه. برنامه غذایی داری که مهد کودک داده و بعدا اسکن میکنم و برات میزارم که داشته باشی. صبحانت نون و پنیره که هر روز یکی از مغزها باید داخلش ریز شده باشه. کنار نون و پنیرت هم میوه پوست کنده و خرد شده. ظرف ناهارتم بران میزارم با یه قاشق کوچولو بعضی روزها گیخ خوابی و تو تختت لباست را میپوشونم و با بالش و پتو موشی میبرمت تو ماشین. به خوابت ادامه میدی تا دم مهد.   ...
25 مرداد 1393

وروجک قرتی مامان

کیان فسقلی موهات خیلی زود بلند میشه و چون یکم موج داره بهم ریخته میشه. بهت میگم پسری باید بریم موهاتو کوتاه کنیم. میخندی و ذوق میکنی و میگی مرغم بخوریم!!! عصر با همدیگه میریم پیاده مجتمع پارک و پیرایش کودک. یه عمو پرویز هست که شما مشتری ثابتشی و دوستت داره. خودشم یکم فشنه و از کارش لذت میبره و با عشق انجام میده و تو هم که بچه قرتی و چون پسر خوبی هم هستی و زیر دستش گریه نمیکنی و مودب میشینی و باهاش حرفم میزنی هر روز یه مدل قرتی بازی در میاره و نقش و نگارهای مختلف میندازه تو موهای تو...بعدم برات خوشگلش میکنه... این شما و عمو پرویز    اینم عمو پرویز در حال قرتی کردن موهای شما   بعد که خوشگل ش...
23 مرداد 1393

کیان و اسباب کشی

پسر مامان هنوز نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاد و چی شد که تصمیم گرفتیم یه مدتی خونمون را جابجا کنیم. ولی هر طور فکر میکنم انگار تو باعث این جابجایی شدی. تو عاشق حیاط خونه بابابزرگ بودی و هر بار میرفتی باید با گریه و جیغ از حیاط می آوردیمت و یکروز هم تو خونمون به بابا مجید گفتی: بابا برو یه حیاط بخر بیار بزاریم به بالکن.  . خونمونم با وجود شیطنتها و بازیگوشیها و بهم ریختن های تو واقعا داشت برامون کوچیک میشد. برای همین وقتی بابا مجید پیشنهاد داد که بیا یه مدت بریم طبقه بالای بابا بزرگ بشینیم تا هم خونمون بزرگتر باشه و هم کیان حیاط داشته باشه، خوشم اومد و تصمیم گرفتیم که جابجا بشیم. البته تصمیمش تا عملش تفاوتش از زمین تا آسمون بود. دست تن...
15 مرداد 1393

کیان آشپزباشی

آشپزباشی اسمیه که خاله نوشین مهد روی شما گذاشته و علتشم بازی دخترونه اییه که میکنی. با کوسن و بالش خونه میسازی و دعوتمون میکنی بیایم خونت . مهمونت که شدیم برامون غذا میپزی و میگی بخور این یازانیاست...بخور این نوشابست...بوف سفید بخور و ...اینطوری کلی برامون آشپزی میکنی. و ما میخوریم.  در واقعیت هم عاشق آشپزی هستی و غافل بشم نمک و آب و شکر و همه چیز را با هم قاطی میکنی. ولی منم از این عشقت به آشپزی استفاده میکنم و وقتایی که شروع میکنی به خرابکاری میبرمت تو آشپزخونه به آشپزی. آشپزی با بابا مجیدم دوست داری. بزار اعتراف کنم که بابا مجید حوصلش خیلی بیشتر از منه و دیرتر عصبانی میشه. منم بهش حسودیم میشه ها.    آشپزباشی با ...
1 مرداد 1393
1